تو خوش رنگی..تنها شنیدن صدایات کافی ست که من جان دوباره ای بگیرم...
مرد دوست داشتنی من "من نمی فهمم چرا هیچکس برنمی دارد بنویسد از مردها ... از چشم هایشان... از آغوششان... از عطر تنشان... از صدایشان... پر رو می شود؟ خوب بشوند... مگر خود ما با شنیدن هر دوستت دارمی تا آسمان نرفته ایم؟ مگر خود ما به اتکاء همین دستها ... همین نگاهها .. همین آغوشها در پرتگاه های زندگی سرپا نمانده ایم؟؟ من بلد نیستم در سایه دوست داشته باشم ... من میخواهم خواستنم گوش فلک را کر کند.. من میخواهم مرد من ... دلش غنج برود از اینکه بداند جایی زنی دوستش دارد....عزیزدلم تا بی نهایت دوستت دارم.
اتفاقاتی هستند که وقتی رخ ميدهند انگار همه بار جهان بر دوش آدميست..
و اتفاقاتی هستند که وقتی به وقوع میپيوندند انگار ميشود همه بار جهان را به دوش کشيد..
لبخند تو بی اغراق مصداق حالت دوم است...
هوا را از من بگير ، خنده ات را نه ! خوشحالم....اینجا از کسی مینویسم که توصیف احساسم نسبت بهش و به این عشق واقعا غیرممکنه....اینجا گوشه ای از این عشق رو مینویسم...برای خودم...عشقم...وکودک نداشتمون...... به امید روزای خوب و اروممون در پناه خدای مهربون...
انگار کسی در من هست...عاشقی که نفس به نفس واژه هارا به هم مییبافد...و فردی که تمام حواسش درد میکند....ودخترکی که از بازیگوشی هایش گاهی کلافه ام...همه شان در من نشسته اند....وهمین که تورا میبینند عاشق میشوند...