مامان اوا و ارزوهای بچگی...
این روزها چیزی که این حوالی زیاد پیدا می شود نم های ریز و درشت باران است.. دست کم دل آدم خوش می شود به اینکه چند روزی هوای پاکتری می فرستد توی ریه هایش.. باران که می بارد ، من کرخت می شوم.. مچاله می شوم روی تخت و گوشم را می دهم به سمفونی ابرهای خاکستری.. و نگاهم را کوک می زنم به در و دیوار و سقف اتاق.. خوبی ابرها این است که هوای دلشان را دارند.. دلشان که بخواهد، می بارند.. داد می زنند.. ... محو می شوند.. مراعات نمی کنند.. مچاله می شوم روی تخت و به بچگی ام فکر میکنم.. من هم بچه که بودم هوای دلم را داشتم.. هوای آرزوهایم را ! چقدر شکل آرزوهایم فرق داشت! سر و تهش را که می زدی خلاصه می شد توی ابر و ماه و آسمان ! اما حالا.. بچه که بودم آرز...
نویسنده :
one mam and one wife
19:49