از استاد شهریار...
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم با عقل آب عشق به یک جو نمیرود بیچاره من که ساخته از آب و آتشم دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز صبح ست و سیل اشک به خون شسته بالشم پروانه را شکایتی از جور شمع نیست عمری ست در هوای تو می سوزم و خوشم خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست شاهد شو ای شرار محبت که بیغشم باور مکن که طعنهی طوفان روزگار جز در هوای زلف تو دارد مشوشم سروی شدم به دولت آزادگی که سر با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان لب می گزد چو غنچهی خندان که خامشم هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم لب بر لبم بنه بنوازش دمی چو نی تا ب...
نویسنده :
one mam and one wife
14:10