بیاین دیگه...دلم طاقت نداره هاااااااااا
دلم ميخواهد الان از خونه بزنم بيرون و بروم شهر کتاب و تا خرخره کتاب بخرم.. حالا به درک اسفل السافلين که هشت جلد کتاب آکبند نخوانده در کتابخانه دارم... دلم ميخواهد بعد از کتاب فروشی بروم پيش اين فيلمي عزيز.. و دی وی دی ازش بخرم حالا به من چه که هفت فيلم ناديده دارم.. تکه دردناک انتهای داستان اين است که خودم کاملا اگاهانه ميدانم اينها همه باج هايی هستند که دارم به روح خودم ميدهم که دست از سرم بردارد ... ... که اين همه عذابم ندهد... که برای فقط چند ساعت ناقابل خوش باشد و گذارد من هم دلخوش باشم.. ميدانم مشکل حادتر ازين حرفهاست و رفتارم مثل تلاش برای درمان سرطان با استامينوفن است و خوب ميدانم جايی در زندگيم چيزی گم شده و من به شدت پی چيزی م...
نویسنده :
one mam and one wife
23:18